شاعر : محمد قاسمی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : غزل
کـنج حـیاط خـانۀ خود،بـین بـسـترش بـانـورسیـده بود به سـاعـات آخـرش خیره به گوشهای شده بود و یکییکی رد میشـدنـد خـاطـرهها ازبـرابـرش
خورشیدوار، در تب گرمای شهر شام میسوخت آسمان زنفـسهای آخرش
همـراه هر نفـس زدنش،آه میکـشید آن کهـنـه یـادگـاریخـونـیندلـبـرش هر روز،روضه داشت؛ حسینیۀ دلش ایـن مـدّتـی کـه بـود بـدون بــرادرش
یک سال و نیم میل تبـسّم نکرده بود ازخنده رو گرفت،لب روضهپرورَش یکسال ونیم با عطش آن کویرسُرخ دریـای اشـک بـود دو تـا دیـدۀ تَـرَش یک سال ونیم بود که او آب رفته بود یعنی که بیـشترشده بود عین مادرش
وقت سـفـرچـقـدرغـریبانه پَـرکشید مثل حـسین سـروروسالار بیسرش